« شهید شخصی است که از تمام زندگی خودش می گذرد تا پیمان خودش را با خداوند محکم تر کند و به روایتی سربازان امام زمان(عج) همین شهدا هستند؛ هر وقت که دلتان تنگ شد به بهشت زهرا(س) بروید و به مزار این همه شهید نگاه کنید، آن وقت هست که درد خودتان فراموش می شود.»
این جملات پر مغز، گزیده ای از صحبت های پاسدار حسین رقیب دوست است. او در خرداد 43 در تهران متولد شد و عمر کوتاه اما پُر ثمر خود را چنان در راه مبارزه با طاغوت، کمک به هم نوع و دفاع از حریم اسلام و وطن گذراند که در سن 18 سالگی به آرزوی دیرین خود یعنی؛ شهادت رسید.
وی خطاب به دوستان خود فرازی از نامه اش گفته است: « ای دوستان و ای خانواده عزیزم! نمی دانم که شما تا چه حد به این مسئله که دنیا کلاس امتحان است، پی برده اید! ولی من به این مسئله پی برده ام و نمی خواهم در این امتحن رفوزه بشوم و به همین دلیل برای رسیدن به لقاء الله، زحمات و رنج های زیادی کشیده ام و دردهای زیادی را تقبل کرده ام و حال به آرزوی خود رسیده ام – پس خوشحال باشید و راضی باشید به رضای خدا».
از تولد در جنوب تهران تا شهادت در غرب ایران
حوالی میدان قیام، خیابان "شهید رقیب دوست یا "باغ حاج محمدحسن"، مادری زندگی می کند که تمام افتخارش فرزند برومندی است که سال هاست قاب عکسش را در کنج خانه کنار گلدان های زیبای دست کار اصفهانی قرار داده است. این بانوی ارجمند که اصالت تهرانی دارد و از خانواده های متدین این پایتخت محسوب می شود تنها دل تنگی اش بعد از نبود فرزند، از دست دادن شوهری است که عاشقانه دوستش داشته اشت.
وقتی وارد منزل « بتول امامعلی» مادر شهید حسین رقیب دوست می شویم، مهربانانه پذیرای مان می شود و در کوتاه ترین زمان ممکن که ارتباط عاطفی و مادرانه زیبایی با ما برقرار می کند با نشان دادن عکس مرحوم "حاج حجت الله قریب دوست" می گوید: « رفتنش بسیار دلتنگم کرده است، فرزندم را در راه خدا دادم و راضی ام اما همسرم ...»
از ساکنان قدیمی محله "ری" هستند، می گوید که حسین، آخرین و عزیزترین فرزندم بود که او هم در همین محله بدنیا آمد. دوران کودکی اش مثل همه پسرها با شیطنت همراه بود اما بسیار شیرین و دل نشین. آغاز نوجوانی اش مصادف شده بود با تظاهرات مردمی علیه رژیم پهولی. کارش درست کردن کوکتل مولوتف و نوشتن شعار علیه شاه روی دیوار بود و اکثر وقت ها با سر و صورتی سیاه به خانه بر می گشت!.
پولتیک حسین برای مؤاخذه نشدن خواهرانش!
در ادامه خاطرات مادر، "معصومه رقیب دوست"، خواهر شهید با بیان خاطره ای از آن روزها، می گوید: « روزی تظاهرات به میدان بهارستان کشید، حسین هم همراه ما بود. مادرم با تحکم به ما گفت: مراقب خودتان باشید وای به حالتان اگر برای حسین اتفاقی بیفتد! وقتی حسین، متوجه دلنگرانی مادر و مسئولیتی که به ما سپرده بود شد، از ما جدا شد و مسیرش را عوض کرد تا در صورت هر گونه اتفاقی ما مؤاخذه نشویم.»
بتول خانم با اشاره به اینکه حسین دوران ابتدایی را در مدرسه "دانش" محله آب منگل گذراند وارد مقطع دبیرستان شد، گفت: او دبیرستان را تمام نکرد چون شور دیگری در سر داشت و دائما به این فکر بود که چطور می تواند خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین کند. پسرم، خود را در قبال خون شهدا و مسئول می دانست و دقیقه ای آرام نمی گرفت.
وی ادامه می دهد: بعد از ترک تحصیل، در مغازه برادرش مشغول کار شد با آغاز تشکیل بسیج، جزء اولین افرادی بود که به فرمان امام خمینی (ره) در پایگاه بسیج مسجد " الزهراء " ثبت نام کرد و این شد آغاز فعالیت های هدفمند و بسیجی وار حسین تا جایی که حتی برای مبارزه با قاچاق چیان به شهرهای مختلف به ویژه زاهدان سفر کرد و مأموریت های محوله را جان و دل به پایان رسانید و در این مسیر بارها زخمی و مجروح به خانه بر می گشت.
جواب جالب حسین به پیشنهاد ازدواجش
"زهرا رقیب دوست" یکی دیگر از خواهران شهید با بیان اینکه علاقه من به برادرم، متفاوت با سایرین بود، می گوید: با شروع جنگ تحمیلی، حسین تصمیم رفتن گرفت، برای اعزام به جبهه بی تاب بود و روزشماری می کرد. یادم هست که مادرم به او گفت: طبقه بالای خانه را برایت مبله می کنم، بمان تا برایت زن بگیرم و زندگی تشکیل دهی.. و حسین با خنده و شوخی پاسخ می داد: « من زن نمی خواهیم، فقط حوری بهشت..! »
زهرا خانم می گوید: هر بار که زخمی به خانه بر می گشت، دلهره عجیبی داشتم اما اصلا فکرش را نمی کردیم که روزی به شهادت برسد. به یاد دارم که در عملیات بیت المقدس حضوری فعالانه داشت. بر اثر برخورد با لودر در پشت خاک ریز به شدت آسیب دیده بود. ابتدا در بیمارستان تبریز بستری اش می کنند و بعد به بیمارستان امیرالمؤنین تهران منتقل می شود.
او ادامه می دهد: برادرم بسیار صبور و با عزت نفس بود در طول مدت نقاحت که درد زیادی را تحمل می کرد نه اجازه می داد به او رسیدگی خاصی کنیم و نه از درد شکوه می کرد! فقط منتظر بود که زودتر به جبهه برگردد! هر بار که به او توصیه می کردند تا بهبود کامل به جبهه نرود، می گفت: « همان خدایی که جان مرا حفظ کرد اینبار هم خودش کمک می کند و نیرو می دهد ..»
در ادامه این دیدار معصومه خانم – خواهر شهید- با اشاره به شرکت برادرش در عملیات رمضان، می گوید: او در این عملیات هم رشادت های زیادی داشت، برادرم آر پی چی زن بود و توانسته بود چند تانک را منهدم و تعدادی از بعثیان را به درک واصل کند. حسین از این عملیات هم با دست مجروح به تهران بیمارستان مصطفی خمینی منتقل شد .
وی ادامه می دهد: چندین بار دستش را عمل جراحی کرد ولی در کوتاه ترین زمان ممکن با تظاهر به بهبودی از بیمارستان مرخص شد. دلیل کارش را هم خالی شدن تخت برای مجروحانی، عنوان می کرد که نیاز بیشتری به بستری شدن دارند.
خواهر شهید می گوید: حسین بعد از چندین عمل جراحی در حالی که هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود، عازم جبهه های غرب شد، حال و هوای روحی اش به شدت تغییر کرده بود، به گفته همرزمانش، بیشتر اوقاتش را مشغول خواندن قرآن و رساله امام خمینی (ره) بود..هنگامی که در سنگر دعای کمیل و زیارت عاشورا می خواندند، حسین خاضعانه سر بر روی زمین می گذاشت و از خدا طلب آمرزش می کرد، حالت او به گونه ای بود که هیچگاه همسنگرانش نمی توانند، فراموش کنند.
دل گرفتگی عجیب برادر از خواهرش در روز آزادسازی خرمشهر
از معصومه خانم می خواهم که خاطره ای برای مان تعریف کند، می گوید: « اوایل خرداد 61 حسین از بیمارستان تازه مرخص شده بود. برای اینکه دلش را کمی شاد کنم، تمام چراغ های خانه را روشن کردم تا محیط از تاریکی خارج شود، همان وقت بود که تلویزیون خبر آزادسازی خرمشهر را پخش می کرد، متوجه شدم حسین آرام آرام گریه می کند، به طرفش رفتم و گفتم: حسین جان! چرا ناراحتی و غصه داری، گفت از دست شما! پرسیدم مگر چه کرده ایم که اینگونه آزرده خاطر شدی؟! گفت: جوانان وطن مثل گل پرپر می شوند و به خاک و خون می غلطند، آن وقت تو خانه را چلچراغ می کنی؟»
مادر شهید با شنیدن این خاطر از فرزندش، می گوید: ما وضعیت مالی خوبی داشتیم، پسر من در بیچارگی بزرگ نشده بود او زندگی مرفه و جانش را به فدای وطن و دین اسلام کرد، بسیار ساده زیست بود، مهربانی و مردمداری از عادت حسین بود، فعالیت های زیادی در مسجد الزهرا داشت و تا دیر وقت برای رسیدگی در امور بسیج و .. زحمت می کشید. از فقر و نداری مردم دلتنگ و ناراحت بود و همیشه در صدد برطرف کردن احتیاجات نیازمندان خودش اولین قدم را بر می داشت.
بتول خانم با اشاره به آخرین خداحافظی او با فرزندش می گوید: وقتی برای آخرین بار به جبهه اعزام می شد، در آغوشش گرفتم، سر او را به سینه چسباندم و زیرگلویش را بوسیدم و گفتم: مادر، الهی من فدای تو بشوم برو به سلامت.. این گونه دلم را فرزندم عازم جبهه کردم.
مادرشهید: برای شهادت پسرم در حضور مردم گریه نکردم
حاج خانم ادامه می دهد: وقتی خبر شهادتش را از طریق اقوام آن هم با خواندن نامش در لیست شهدایی که در روزنامه کیهان چاپ شده بود شنیدم، بنابر خواسته خودش و خواست قلبی خودم، در جمع مردم گریه نکردم. نه اینکه قلبم نسوخته باشد، نه اینکه داغ فرزند سخت نباشد، نه اینکه دلتنگ فرزندم نوجوانم نشده باشم، فقط بخاطر اینکه منافقین و ضد انقلاب را شاد نکنم و نگویند ببین از رفتن فرزندش به جبهه ناراحت و از شهادتش شکسته است.. به خواهرانش هم اجازه ندادم در خیابان شیون کنند، با دست زهرا خانم را نشان می دهد که وقتی پیکر برادرش را روی دست مردم دید، با گریه روی زمین نشست، چنان به پشتش کوبیدم که بلند شود و گفتم اینگونه در جلوی مردم گریه نکن! که بعدها گفت: مادر چرا من را کتک زدی ، پشتم درد گرفت!
از نحوه شهادت حسین می پرسم، یکی از خواهرها می گوید در عملیات مرساد به شهادت رسید بنابر گفته همرزمانش« .. قصد گرفتن تپه ای را داشتند، حسین داوطلبانه و با اصرار زیاد در آن حمله شرکت می کند و هنگامی که برای کمک رزمنده ای زخمی به سمتش می رود، در حال بست سر و دست او، مورد اصابت نارجنک صدامیان قرار گرفته و به شهادت رسید.»
در مواجهه با ضدانقلاب، استغفار کنید!
خانم امامعلی با بیان اینکه فرزندم 18 سال بیشتر نداشت اما انقلاب اسلامی، ظرفیت و بلندای روح او را مردانه کرده بود، می گوید: مردم کشور ما خون شهدا را با کم رنگ کردن ارزش های معنوی و انقلابی، پایمال نکنند. خانواده های شهدا وقتی برخی از مسائل را در سطح جامعه می بینند، آزرده خاطر می شوند.
لحظه خروجمان از خانه شهید رقیب دوست، از مادر شهید می خواهم، نصیحتی مادرانه را بدرقه راهمان کند می گوید: مراقب منافقین باشید، کاری نکنید که دشمنان انقلاب و منافین شاد شوند، اگر آنها چیزی می گویند که نمی توانید جواب شان را بدهید در دل استغفرالله بگویید.
انتهای پیام/*